یادداشت های کوتاه، دیدگاه های ادبی، مقالات و معرفی کتابهایی که به این قلم منتشر شده اند. منصور حیدرزاده. نویسنده. مقیم دانمارک. mansour.heydarzadeh@gmail.com

fredag den 28. juli 2017

دو مسلمان در محضر کی یرکه گود - رمان فلسفی به شیوۀ کی یرکه گود


از فصل چهارم، که در آن حمیدرضا پارسا در حال جمعبندی سخنان و مواضع اشخاص قبلی کتاب بر اساس فلسفۀ کی یر که گود است
....
در مقایسه با رضا در کامران تغییری اساسی ایجاد شده و بینش او را دگرگون کرده است. نگاه او معطوف به خود بعنوان آدمی ازخودبیگانه شده است، چیزی که نمی خواهد باشد. از این رو تعادل و هماهنگی با خود و محیطش را از دست داده و اینها از او آدمی ناسازگار و سرکش ساخته است. او مطمئن شده آنچه که اسمش نظم اجتماعی است چیزی نیست جز مردمفریبی و بازی پول و قدرت. به همین خاطر نمی خواهد مثل مهره ای بی ارزش در جامعه مشارکت داشته باشد، می خواهد از آن فاصله بگیرد و حتی به آن کلک بزند. او از عالم بی خبری ازخودبیگانه بیدار شده و ذهنیت و تمایلات نفسانی­اش فعال شده است. به همین خاطر به دنیای عینی پشت کرده و به احساسات شورانگیز و هوی و هوس های خود مجال بروز و به آنها میدان داده است. کی یرکه گود یک چنین شخصی را، که از دنیای ازخود­بیگانه کنده شده و به ساحت جدیدی قدم گذاشته، حِسّانی می نامد.
در مورد این کلمه توضیح کوتاهی لازم است. من این معادل را از جلد هفتم کتاب تاریخ فلسفه نوشتۀ فردریک کاپلستون ترجمۀ داریوش آشوری وام گرفته ام و به نظرم بهترین معادل فارسی برای کلمۀ مورد نظر کی یرکه گود است، یعنی æstetiker به دانمارکی و esthetician به انگلیسی. سایر مترجمهای ایرانی برای این کلمه معادل زیبایی شناس، زیبایی پرست، زیبایی دوست و از این قبیل قرار داده اند، که معنی اصلی را نمی رساند. حسّانی نزد کی یرکه گود ضرورتاً به معنی شخص مطلع و آگاه از زیبایی و هنر نیست، او این کلمۀ عاریت گرفته از لاتین را در مورد کسی به کار می برد که در ساحت حس پراکنده شده و زندگی اش متأثر از احساسات، عشق و هوی و هوس است، در ضمن به هنر و زیبایی هم اهمیت می­ دهد و به آن علاقه دارد. دلیلش این است که هنر همیشه با جهانی در پس واقعیات عینی سروکار دارد، جایی که از چشم ازخودبیگانه پنهان است. اما حسّانی متوجه و مجذوب آن شده است.
اولین نویسندۀ حسّانی کی یرکه گود، که خواننده فقط او را با حرف آ (A) می شناسد، جلد اول رمان یا این یا آن را نوشته است. این رمان توسط شخصی به نام ویکتور ارمیتا (گوشه نشین) که مقدمه­ ای هم بر آن نوشته به ناشر سپرده شده است. او در مقدمه می نویسد که دستنوشته های رمان را در میزتحریری قدیمی یافته که چند سال پیش خریده بود. ماجرای یافتن آن از این قرار است که یک روز وقتی قصد مسافرت دارد می خواهد کمی پول از کشو میز بردارد، اما کشو باز نمی شود. او چون عجله دارد با تبر ضربه ای به کشو می زند که بر اثر آن ناگهان کشو مخفی دیگری از زیر میز باز می شود و دستنوشته ها بیرون می­افتند. او طی مسافرتش آنها می خواند و چون آن را اثری جذاب ­می یابد موقع برگشت تصمیم به چاپ آن در دو جلد می گیرد.
نوشته های آ در جلد اول هشت قسمت بلند و شامل خاطرات، تحلیل اساطیر، دیدگاه­ های هنری، جملات قصار، تحلیلی اروتیک از اپرای دون ژوان موتسارت و سر آخر رمان کوچکی به نام خاطرات یک اغفالگر است. در میان آنها آخری از همه شهرت بیشتری دارد، چنانکه تا به حال بارها جداگانه تجدید چاپ شده است. این نوشته ها طی دوره های مختلفی نوشته شده­ اند (مثل مورد کامران)، حالات روحی و روانی متفاوتی از آ بازتاب می­دهند و نشان از یک زندگی ازهم­ گسیخته و نامرتبط دارد. در واقع کی یرکه گود در اینجا تیپی حسّانی از عصر خود تصویر کرده که تمام حالات حسانیت را از خود نشان می دهد. کی یرکه گود شناسان این حالات را با عناوینی از قبیل خودشیفتگی و مالیخولیایی و دون ژوانی نام گذاری کرده­ اند. هدف اول و آخر کی یرکه گود از جلد اول این کتاب لزوم شناخت شور درونی و عشق و زیبایی و هنر است، که در دنیای ازخودبیگانه محصور شده­ اند.
یک تصویر کلی از حالات حسانی را می توان را به شکل زیر فرموله کرد. او تمایل به یکی کردن خود با اصالت هر چیزی و خودسپردن به لحظات ناب دارد. این تمایل در دوران ازخودبیگانگی برای او ناشناخته بود، اما حالا دریافته که در پس دنیای قابل رؤیت، جهانی دیگری هست و می­ خواهد خودش را با آن همساز و یگانه کند. او متقاعد شده که جامعۀ ازخودبیگانه تئاتری با نقشهای از پیش تعیین شده است، به همین خاطر ارزش جدی گرفتن ندارد، فقط باید از دور نظاره گرش بود، به آن خندید، یا از آن دوری جست و گوشی نشینی اختیار کرد. او زندگی را پوچ می بیند، به تمام نهادها و شکلهای جمعی جامعه با نظر تحقیر می نگرد، اینها به نظرش قراردادی، اهدافشان کلیشه ای و شرکت در آنها ملال آور است، از همین رو به مرزهای خودکشی می رسد. اگر به رفت و آمد در چنین مکانهای بپردازد، یا از روی اجبار است، یا برای تفنن و سرگرمی، یا الهام گرفتن و سوژه پیدا کردن برای کاری هنری. او در هر چیزی که واقعیت و دنیای عینی را کنار بزند جذبه ای کشف می کند و خود را به درجات مختلف به جهان حس، تخیل، فانتزی­ و حتی معنویات می سپارد، و اینها به فردگرایی افراطی او دامن می زند. او به شخصیت، ظاهر، بدن و رفتار خود حساس می شود و تمایل می یابد خود و احساسات و عقایدش را به رخ بکشد، به همین دلیل به نارسیسیسم یا خودشیفتگی نزدیک می شود یا به آن می غلتد. از زیبایی در طبیعت، هنر و به ­ویژه جنس مخالف لذت می­برد و کشش فوق العاده­ای نسب به آنها در خود می بیند. تمایل به زن حتی می تواند او را به شخصیتی دون ژوانی تبدیل کند، چنان که در مورد یوهانس در خاطرات یک اغفالگر چنین است. این حالات حسانی می تواند در تلفیق با کاراکتر شخصی هر کس اشکال مختلفی به خود بگیرد، بسته به اینکه او برونگرا باشد یا درونگرا، سرزنده و شوخ یا افسرده حال و سودایی، فعال و خوشگذران یا تنبل و خانه نشین، به معنویات علاقمند باشد یا مادیات، به هنر یا پول و مقام، و ...
حسانیت ساحتی وسیع، عمومی و مربوط به تمام دورانهاست و حسانی هم مثل ازخود­بیگانه ممکن است طی تمام طول زندگی خود در این ساحت باقی بماند، حال با هر موقعیت اجتماعی که دارد. او اغلب جذب هنر و زیبایی می­ شود و استعداد و خلاقیت خود را در یکی از رشته های هنری می­ آزماید، مثل نقاشی، تئاتر، موسیقی، شعر و یا ـ در مورد کامران ـ سینما. حسّانی به شعر و نقاشی بیش از هنرهای دیگر رو می آورد، چون ظاهراً دست یافتنی تر از سایر رشته­ های هنری اند. او می­ خواهد درون خود را آشکار و شور و عشق خود نسبت به جهان پنهان را اعلام کند، و چه بسا که رشتۀ هنری اش را به جایی هم برساند. او سعی می کند جامعه را تصویر کند و یا آن را تغییر بدهد، چون بدرستی اعتقاد دارد که در پس مناسبات و روابط ظاهری جامعۀ بورژوایی به معانی عمیقتری دست یافته که بیشتر مردم از آنها بی خبرند. به همین دلیل انتقاد حسّانی تمام مظاهر زندگی بورژوایی را در بر می گیرد و افشای مردمفریبی نهادی شده در جامعه جزو مشغله های فکری اوست. این انتقاد طبعاً وضعیت فکری آدم ازخودبیگانه را هم شامل می شود، بویژه جایی که به هنر و فرهنگ مربوط می­ شود. دیدیم که چطور کامران از لایۀ پنهان فیلم جشن حرف می زند، چیزی که خانوادۀ هنسن آن را نفهمیده است. این البته به هیچ وجه اتفاقی نیست، چونکه معمولاً حسّانی در انتقادش به افراط می رود و کارش به استهزای ازخودبیگانه می کشد، همان کاری که کامران با خانم ینسن و دوشیزه سوکسس می کند، و همان کاری که صمد بهرنگی با چوخ بختیار می کند. او هم ازجمله مجله خواندن چوخ بختیار و دیدن فیلم فارسی او را تلویحاً نشانۀ کم شعوری می داند. نوشتۀ هر دو از تعادل خارج و در مواردی ناعادلانه و کم و بیش با دید تحقیرآمیز به مظاهر زندگی اجتماعی همراه است. مثال آن در نوشتۀ کامران کم نیست و امیر به آنها اشاره کرده است. من کمی پایین تر دوباره به آن برمی گردم. در نوشتۀ صمد بهرنگی هم می توان به آرزوی ماشین داشتن، پول پس انداز کردن، به داستان رادیوئی گوش دادن و حتی به پزشک مراجعه کردن چوخ بختیار اشاره کرد، که هیچ یک منصفانه نیست. انتقاد هنرمند حسّانی نه از موضعی اخلاقی، که از روی احساسات رقیق است، جانب انصاف و عدالت را رعایت نمی­ کند و تر و خشک را با هم می سوزاند. در واقع از آنجا که رویکرد حسّانی متأثر از منفی نگری و منفی بافی است انتقاد او نیز بیش از آنکه طنز باشد هجو یا هزل است.
دیدگاه های حسانی درمورد زن نیز جایی خاص در آثار کی یرکه گود دارد، که این ناشی از توجه همه جانبۀ او به موضوع زن و زناشویی است و من در جای خود دلیل آن را توضیح خواهم داد. اما بهتر است از همین جا محتوای یکی از مهمترین رمانهای او به نام مراحل زندگانی را با تفصیل بیشتری شرح دهم، که درضمن نمونه ای از «رمان کی یرکه گودی» را هم به دست داده باشم. این رمان که شخصی به نام هیلاریوس صحاف آن را منتشر کرده و مقدمه برایش نوشته، شامل سه فصل است و هر فصل یک نویسنده دارد. او در مقدمۀ کتاب می­ نویسد که دستنوشته ها را در کارگاهش پیدا کرده و البته می­ داند متعلق به کیست، یک «ادیب مقیم آلمان» که سالها پیش فوت کرده و او کارهای سفارشی متوفی را به آدرس بازماندگان او پس فرستاده است. اما بعداً متوجه می­ شود آن دستنوشته ها جا مانده اند و تصمیم می گیرد آنها را بخواند. او چندان چیزی از آن متون عجیب و ناهمگون نمی فهمد، به همین خاطر آن را به معلم سرخانۀ بچه هایش می سپارد که بخواند و در موردش نظر بدهد. معلم یک روز با عجله پیش او می­ آید و توصیه می کند که حتماً آن اثر باارزش را به چاپ بسپارد.
فصل اول این رمان به نام حقیقت در شراب است به قلم شخصی ناشناس به اسم ویلیام اهام نوشته شده و داستان گرد هم آیی پنج حسانی متفاوت است که برای خوشگذرانی و عیش و نوش در یک مهمانخانۀ خارج شهر دور هم جمع ­شده اند. یوهانس اغفالگر و ویکتور گوشه نشین هم در میان آنها هستند. آنها تصمیم می گیرند وقتی کله شان از شراب گرم شد هر کدام یک سخنرانی از دید خود در مورد عشق و زن و مرد ایراد کند. این سخنرانی ها که با مقدمات و حاشیه ها و حکایات و خاطرات و خوشمزگی همراهند، بیشتر صفحات این فصل را به خود اختصاص داده اند. «جوانک» که هنوز طعم عشق را نچشیده (و ممکن است همان نویسندۀ داستان یعنی ویلیام اهام باشد) زندگی زناشویی را پرتناقض می­ داند، زن و شوهر خودشان را گول می زنند، به خاطر قرارداد به هم پای بندند و مرد به دام چرب زبانی های زن افتاده است! دومی، که یک کلاهدوز است، زن را موجودی سطحی و پیرو مد می داند که اصلاً نباید جدی اش گرفت. بنا به گفتۀ این حسانی او وقتی زن را «تزئین» می کند با اینکه از یک دلقک هم مسخره تر می شود، باز هم خلوصانه و با لبخند رضایت از کارگاه او بیرون می رود، چرا که شخصیت زن را مد می سازد. سومی کنستانتین نامی است که زن را جزو مقولات «سرگرمی» می داند و معتقد است که زن در کنار موجودیت مطلق مرد نقشی نسبی و «بی­ معنی» دارد، و اگر مرد بیش از سرگرمی به او اهمیت بدهد برایش مشکل ساز خواهد شد. ویکتور گوشه نشین این باور عمومی و رایج را به چالش می کشد که گویا مرد در کنار زنش نابغه و قهرمان و شاعر و قدیس شده. نابغه در کنار زنش فقط مشاور دولتی شد، قهرمان ژنرال شد، شاعر پدر شد، و قدیس هم اصلاً زن نداشت! وقتی نوبت یوهانس اغفالگر یا همان دون ژوان رمان یا این یا آن می رسد می­ گوید: «هم پیاله های عالی مقام! مگر شیطان گولتان زده؟ مثل مأمورهای کفن و دفن حرف می زنید [آ­ن طور که دارید زن را دفن می کنید]! چشمهایتان از اشک سرخ شده نه شراب! ...» و در ادامه بتفصیل می گوید که زنها چه نعمتی اند، او از آنها راضی است، نقطه ضعف شان را می شناسد و می داند چطور از آن استفاده کند، و زنها هم البته خودشان این را می دانند. از نظر او زن یک «طعمه» است، که این ریشه در اساطیر یونان دارد. در آغاز فقط یک جنس بود، مرد. و او در زیبایی چنان حسد خدایان را برانگیخت که از بیم از دست دادن جایگاه خود زن را خلق کردند، تا مرد با او در لذتی جاودانی همه چیز را فراموش کند! سخنران حرفهایش را با این گفته به پایان می رساند که زنها البته همه با هم فرق می کنند، اما هر کدام یک اغفالگر مناسب خود دارد! خوشبختی زمانی به او رو می آورد که اغفالگرش را بیابد!
سخنان این افراد بطور کلی تحقیرآمیز، از روی نیازها و امیال سلطه جویانه و جنسی است و نهایتاً افکار غلط رایج آن دوره در مورد زن را بازتاب می دهد. حسانی ها پس از آنکه شب را با خوشگذارنی به صبح می رسانند، سپیده دم بیرون می روند تا در سبزه زارها و میان درختها و کنار دریاچه گردش کنند. حین گشت و گذار به جایی می رسند که می بینند زن و مردی جلو خانۀ زیبای خود روی تپه نشسته اند و طلوع آفتاب را تماشا می کنند. یکی از حسّانی ها قاضی ویلهلم را که بتازگی ازدواج کرده می شناسد، اما آنها خسته تر از آنند که بخواهند با او بحث زن و زناشویی راه بیندازند و به راه خود ادامه می دهند. اما ویکتور مخفیانه وارد خانۀ قاضی می شود و با دیدن جله ای دستنوشته روی میز آن را توی جیب بغل خود می چپاند و به رفقایش می پیوندد.
فصل اول رمان مراحل زندگانی در همین جا به پایان می رسد، اما همان طور که اشاره شد این رمان دو فصل دیگر هم دارد که در ادامه آنها را نیز از نظر خواهیم گذراند.
حسّانی هم مثل ازخودبیگانه با خصوصیات محلی و فرهنگی خود در هر جامعه ای یافت می شود و می تواند در هر موقعیت اجتماعی یا سطح تخصص و سن و سالی باشد، و البته با شدت و ضعف. کی یرکه گود در جلد دوم یا این یا آن از نرون بعنوان یک حسانی در ابعاد جهانی یاد می کند، کسی که هرگز به بلوغ فکری نرسید. من اینجا از نمونه های آن در ادبیات دانمارک می­ گذرم، چونکه این آثار به فارسی ترجمه نشده­ اند. اما یکی از نمونه های شناخته شدۀ این تیپ آنتونی روکنتین راوی رمان تهوع از ژان پل سارتر است. او در این رمان رشته ای از اتفاقات روزمره و نامرتبط را روایت می کند که نه برای خودش و نه خواننده هیچ مفهومی ندارند. گرچه هدف این رمان ارائۀ تصویری پوچ از جامعۀ مدرن و ارتباطات ازهم­ گسیخته میان انسانهاست، اما روکنتین هم دارای هیچ ایستار اخلاقی نیست و تنها در عالم حسّانی خود سیر می کند. نمونۀ دیگر این تیپ راسکولنیکوف قهرمان فقیر و مالیخولیایی رمان جنایت و مکافات از داستایفسکی است، که تصور می­ کند با کشتن رباخواری طمعکار به همنوعان خود خدمت می کند، بی آنکه از پیامدهای روانی جنایت خود آگاه باشد. یک حسّانی مشهور دیگر ابلوموف شخصیت رمانی به همین نام از ایوان گنجاروف است، کسی که با وجود سن و سال نسبتاً بالا از زندگی دست شسته، بیشتر فصول کتاب را در کاناپه اش لمیده و زندگی اش به بطالت می گذرد. وضعیت او نقل قول مشهوری از آ در دورۀ مالیخولیایی اش را به یاد می آورد که می نویسد: «اصلاً حال هیچ کاری ندارم. حال سواری ندارم، تکانهای شدیدی دارد. حال راه رفتن ندارم، خیلی خسته می شوم. حال دراز کشیدن هم ندارم، چون یا باید همان طور درازکش بمانم، که حالش را ندارم، یا دوباره بلند شوم، که حال این را هم ندارم.»
در ادبیات فارسی هم شخصیت حسّانی کم نداریم. کافی است مجموعه داستان سنگر و قمقمه­ های خالی از بهرام صادقی را مرور کنیم تا با چند نمونۀ ایرانی و ملموس این تیپ آشنا شویم، از نوع سودایی و عزلت گزین مثل آقای کمبوجیه گرفته، که خودش را در اتاقی زندانی کرده، تا صوفی مسلکی مثل درویش در داستان سراسر حادثه، که سرش به شعر و عرفان و حشیش گرم است، و یا نویسندۀ سودایی و افسرده حال داستان در این شماره. این آخری در مورد خود چنین نوشته است:

در يك غروب بی سرانجام زاييده شدم و يا شايد نشدم و اگر هم شدم لامحاله زائيدنی بود دردناك و من خود نمی دانم چه می كردم يا نمی كردم آيا ظلمات بود و خستگي بود و سكر مستی بخش يك غروب زمستان بود يا زمستان بی غروب ظلمانی و خستگی زای زندگيی بود كه در من می دويد و يا حتی نمی دويد بلكه پخش می شد و گم می شد. و صدای من برخاسته بود و پدرم گفته بود وه چه بلندقد است. و اكنون زندگی را با عينك رنگارنگ داستان می بينم و سراسر جهان را، جهان برايم آن صفا را ندارد كه برای تو دارد كه می نشينی و می نوشی و يا نمی نشينی و نمی نوشی اما هر دو حال برايت يكسان است يا اگر يكسان نيست من چنين می انديشم كه يكسان است و ديگر تو را از اطلاع بر زندگی من چه حاصل؟ و اگر هم می خواهی بدانی به چه كتاب علاقمندم و چه نويسنده ای را می پسندم كه نمی خواهم بدانی و سبكم چيست كه نمی خواهم بدانی و چه می گويم كه نمی خواهم بدانی و آخر روزی خودم را می كشم و يا نمی كشم كه به مرگ طبيعی می ميرم، تو خواهی دانست و تو آن روز همه چيز را خواهی دانست.
و این شبیه همان حالت روانی آ در دوران مالیخولیایی اش است: «تنها چیزی که می بینم پوچی است، با تنها چیزی که زندگی می کنم، پوچی است، حرکات من در پوچی است، روح من دریایی ساکن است، جایی که هیچ پرنده ای از روی آن پرواز نمی کند، چرا که وقتی به نیمه راه برسد غرق می شود و به زوال و مرگ کشیده می شود ...»
در ادبیات فارسی دو حسّانی دیگر هم همیشه توجه مرا به خود جلب کرده اند، یکی دائی جان در رمان دائی جان ناپلئون اثر ایرج پزشکزاد، و دومی اسدالله میرزا در همان رمان. اولی، که زمانی فرماندۀ یک دسته قزاق بوده، آن قدر در خاطرات گذشتۀ خود در خدمت نظام اغراق می کند و داستانهای دروغین برای اطرافیان تعریف می کند که خودش هم باورش شده قهرمان جنگ علیه انگلیسی ها بوده است، و حالا کارش به جایی رسیده که دیگر فقط در خاطره زندگی می کند. دومی یک دون ژوان کامل و خوش مشرب با خصائص ایرانی است که هیچ فکر و ذکری ندارد جز مجالست و اغفال زنها.
زمان کی یرگه گود سرگرمی های حسّانی مختص بود به کافه نشینی، رفتن به کنسرت، تئاتر و پیک نیک، و البته دیدار در منازل یکدیگر. آنها فقط این امکان را داشتند که نوشته هاشان را برای هم بخوانند، نقاشی هاشان را به هم نشان دهند، برای هم سخنرانی کنند و احیاناً نمایشی اجرا کنند. اما امروزه شرایط اساساً فرق کرده است. جایی که صنعت سرگرمی به عنصری مسلط در زندگی مردم تبدیل شده، حداقل در غرب، حسّانی برای خوشگذرانی و تفنن نه فقط در مضیقه نیست، که وقت هم کم می آورد. موسیقی عامه پسند، مواد مخدر، اروتیسم، شو تلویزیونی، مد، انواع سرگرمی و هر آنچه که طبع حسّانی طالبش است به وفور در دسترس اوست. به این ترتیب زندگی در ساحت حسّانی میدان به مراتب گسترده تری یافته و با خود سیستم هایی نهادی شده به همراه آورده است. می توان وب سایت و وبلاگ درست کرد و اشعار و نوشته ها و علائق خود را آنلاین کرد و نقطه نظرات خود را در هر موردی نوشت، بی آنکه سردبیر آن را سانسور کند! همچنین بازی، قمار، چت، و البته پیدا کردن دختر از طریق سایتهای دوست یابی راحت تر از سابق است! البته نه اینکه هر کس وب سایت و وبلاگ دارد ضرورتاً در ساحت حسّانی سیر می کند، اما اینها در جهان امروز ابزاری است ایده آل در دست حسّانی برای بیان خود.
اما باید اقرار کنم که کامران یک حسّانی از نوع خوب و سربه­ راهش است! از وب سایتش هم می­ توان این را فهمید. من چون مایل بودم بدانم از زمان نگارش مطالبش شرایط او چه تغییراتی کرده، از طریق گوگل وب­ سایتش را پیدا کردم، که به دانمارکی است. در کنار انیمیشنی تبلیغی برای تولید دی­ وی­ دی، از مرحلۀ فیلمبرداری تا شکل نهایی، سایتش اختصاص دارد به عکسهایی از خودش در حین کار و فیلمبرداری در مجالس، کلیپ هایی از کارهایش، نظرات مشتری­ هایی که او برایشان کار انجام داده، ستون هایی برای معرفی و تفسیر فیلم، هجو سیاسی، تصاویری از طبیعت و شهرهای ایران، و شرح حال کوتاهی از خود و علائقش. من فکر می­ کنم کامران، با تمام عیب و ایرادهایی که می­ تواند داشته باشد، وقتش را صرف کارهای معقولی می­ کند.
اما به طور کلی شیوۀ زندگی حسّانی همان طور که امیر در مورد کامران اشاره کرده اصالت ندارد، چونکه متعهد و مسئولانه نیست. حسّانی خود را در حوزه ها و زمینه های مختلفی پراکنده کرده، زندگی اش منقطع و باری به هر جهت، لحظه هایش بدون پیوستگی منطقی و بیشتر کارهایش بی سرانجام است. به قول دانمارکی ها او به کشتی بی زورق و بی پارو می ماند، و به قول خودمان کشتی بی لنگر. روزگار او کم کم روی دور باطلی می افتد و ملال آور می شود، تا جایی که «تئاتر زندگی» هم خسته کننده می شود و دیگر چیز خنده داری برایش باقی نمی ماند. درضمن او خود را نه بازیگر این تئاتر، که خارج آن می بیند، چیزی که حالت تماشاچی به او می دهد. او همچنین در هر کاری متزلزل است و نمی تواند دست به انتخاب یا گزینشی جدی بزند، چون در هر صورت به پشیمانی می رسد. این نزد یوهانس در خاطرات یک اغفالگر چنین بیان می­ شود: «ازدواج کنی، پشیمان می شوی؛ ازدواج نکنی، از این هم پشیمان می شوی؛ چه ازدواج بکنی چه نکنی، در هر دو صورت پشیمان می شوی؛ ... خودت را دار بزنی، پشیمان می شوی؛ خودت را دار نزنی، از این هم پشیمان می شوی؛ چه خودت را دار بزنی چه نزنی، در هر دو صورت پشیمان می شوی». کامران هم در واقع گزاره ای شبیه این دارد: «شما هر کاری بکنید پشیمان می شوید و انگیزه های مثبت تان را از دست می دهید. تحصیل کنید، پشیمان می شوید، چون برایتان کار نیست. تحصیل نکنید، پشیمان­ می شوید، چون صلاحیت کاری ندارید. کار کنید، پشیمان می شوید، چون از چپ و راست می شنوید که کار دیگران را دزدیده اید. کار نکنید، باز هم پشیمان می شوید، چون باز هم از چپ و راست می شنوید که سربار جامعه اید و سیستم باید خرجتان را بدهد.» این نوشتۀ او گرچه رنگ و بویی از واقعیت دارد، اما نهایتاً توجیهی بیش نیست، و الا حالا تمام خارجی ها باید سرشان را گذاشته و مرده بودند! مسئله این است که هر انتخابی با شیوۀ زندگی حسّانی و “آزادی” و اعتقاداتش ناهمخوان است و او را محدود، مقید و نهایتاً پشیمان می کند. سخن کوتاه، شیوۀ زندگی حسّانی راه به جایی نمی برد و مشکلات او با خود و محیطش را حل نمی کند. امیر در مورد این مسائل، از جمله مسئولیت، صداقت، اخلاق و غیره به اندازۀ کافی نوشته است. اما در این ساحت هنوز چند کلمۀ کلیدی دیگر باقی مانده که هر یک توضیح مختصری لازم دارد: ناسازه (پارادوکس) حسّانی، ناامیدی و دلهره.
وضعیت حسّانی از اساس با یک ناسازه گره خورده است، چیزی که به مرور زمان برایش آشکار می شود. او از یک سو نمی خواهد مسئولیتی به عهده بگیرد و مشارکتی مفید در جامعه داشته باشد، و از سوی دیگر هر چه بیشتر به ناسازگاری با محیط و جامعه کشیده می­ شود. این از جمله دلائلی است که او همیشه دچار نوعی تزلزل و ناپیگیری در کارهایش است. این ناسازه به نوبۀ خود او را به ناامیدی می کشاند، چیزی که رفته رفته بن مایۀ رفتار و منش او را می سازد. اما او با گریز به لاابالی گری و دوری از مسئولیت سعی در پوشاندن یا فراموشی این ناامیدی دارد و در عین حال چنین وانمود می کند که آزادی برای او از همه چیز مهمتر است. اما رفته رفته متوجه می­ شود که این به اصطلاح آزادی او را در اسارت خود نگه داشته است، چرا که او نه می تواند به شکل زندگی چوخ بختیاری برگردد و نه با پذیرش مسئولیت به سوی مرحله یا ساحت بعدی گام بردارد، یعنی ساحت اخلاقی. درست به دلیل قرار گرفتن در این معضل او دچار دلهره می­ شود.
دلهره هم از واژه های کلیدی فلسفۀ کی یرکه گود است و در کتابی به نام مفهوم دلهره از ویگیلیوس هاوفنینسیس (هشیار کپنهاگی) که نویسنده ای مذهبی است، بطور مفصل مورد بحث قرار می گیرد. دلهره ماهیتاً با ترس، وحشت، بیم و امثالهم تفاوت دارد، چرا که اینها علت مشخص و عینی دارند. دلهره هیچ دلیل عینی ندارد، بلکه با درکی از آزادی شروع می شود. توضیح این که دلهره به گناه آغازین بازمی گردد، یعنی جایی که گناه یا ممنوعه (خوردن سیب) وسوسۀ آزادی را در آدم و حوا برمی انگیزد. اما این آزادی محتوایی نامعلوم و ناشناخته دارد. در نتیجه از سویی ترس از گناه موجب دافعه و از سوی دیگر تجربۀ آزادی موجب جاذبه می­ شود. بنابراین دلهره ماهیتی دوپهلو دارد، که هم جذب می کند و هم دفع، به نوشتۀ نویسنده «دافعه ای جذاب و جاذبه ای دافع». این حالت دوگانۀ حیاتی ریشۀ دلهره است و حسّانی هم به شیوۀ خود آن را تجربه می کند. او از یک سو با دوری از مسئولیت اخلاقی خود را به آزادی بی نهایت می­ سپارد، و از سوی دیگر هر چه بیشتر به این آزادی تن می سپارد و زمان می­ گذرد، بیش از پیش زیر پای خود را خالی می بیند و به ضرورت زندگی اخلاقی برای خود پی می برد.
مسلماً کسی نمی تواند در بلندمدت حامل این ناسازه باشد و در ایستاری ضد­اجتماع باقی بماند، چرا که توازن مطلوب انسان وابسته به سلامتی روحی و وحدت عملکرد فردی و اجتماعی اوست. به همین دلیل باید در زندگی حسّانی چرخشی اساسی صورت بگیرد تا او را به مسیر صحیح برگرداند. این چرخش البته می­تواند بتدریج و نامحسوس طی زمان صورت بگیرد و وضع حسّانی حتی به مرحلۀ چنان حادی هم نرسد. او برای ایجاد تعادل با خود و جامعه فقط یک راه دارد: باید دست به گزینش خود بزند. حسّانی در واقع به این گزینش کاملاً نزدیک است، بی­ آنکه متوجهش باشد. مثل سیاره ای که به دور خورشید می چرخد او هم به دور هستی واقعی خود پرسه می زند، بی آنکه به آن نزدیک شود. تنها راه شکستن این دور باطل گزینش خود است. اگر او دست به چنین گزینشی بزند، مسئولیت را بپذیرد و راهی عقلایی برای زندگی اش در پیش گیرد، دیگر حسّانی نخواهد بود، بلکه به مرحله یا ساحت اخلاقی قدم گذاشته است. اما قبل از اینکه به این گزینش و ساحت اخلاقی بپردازیم لازم است نگاهی به جایگاه کلی ساحت حسّانی در مراحل زندگی بیندازیم.
به طور کلی حسّانی قبل از هر چیز نقش افشاگر زندگی ازخودبیگانه و خود­فریبی های رایج جامعۀ بورژوایی را به عهده دارد. سپس زندگی او این خودفریبی را به شکل آزادی بی قید و بند و لجام گسیخته به نمایش می گذارد. سوم اینکه ساحت حسّانی بیانگر جوهری بنیادی در انسان است که در زندگی ازخودبیگانه سرکوب شده است، یعنی شور. قبلاً گفتیم این حسّانی است که شور و عشق را کشف و سعی می ­کند به آن معنی و مفهوم بدهد. از همین روست که او خود را به جهان حس پرتاب کرده و زندگی پرحرارت او تماماً نماد آزادسازی شور ­و عشق خفته در زندگی ازخودبیگانه است. اما مشکل اینجاست که این شور و عشق در او به هدفی در خود تبدیل شده است، حال آنکه باید غایتی بیابد و به سازندگی برسد. به عبارت دیگر شوری که در او غلیان می کند باید در وحدت با عقلانیت به توازن برسد تا از او فردی متعادل بسازد. خلاصۀ کلام، از آنجا که حسّانی در جهان شور و عشق راه افراط پیموده است، نیاز به تعقل و ساختار مجدد دارد. اما او این را نمی داند، یا چنین وانمود می کند، چرا که دست کشیدن از جهان پرجذبۀ حسّانی و تن دادن به عقلانیت و پذیرش مسئولیت برایش دشوار است. به همین دلیل حسّانیت و ساحت حسانی در تحلیل نهایی یک دورۀ گذار از زندگی از­خود­بیگانه به ساحت اخلاقی است. اما او معمولاً به این ابعاد گسترده از زندگی­ اشراف ندارد، چرا که به دلیل ضعف عقلانیت و دست بالا داشتن حسّانیت نمی تواند موقعیت خود را بدرستی تشخیص دهد و با گزینش خود به ساحت اخلاقی قدم بگذارد.
برای فهم گزینش خود باید ابتدا دید منظور از آزادی چیست. معمولاً از آزادی معنای برخورداری از انتخاب میان امکانات فراوان و متنوع پیش رو فهمیده می شود. اما از نظر کی یرکه گود موضوع عکس این است: آزادی واقعی زمانی برای انسان متحقق می شود که او به ضرورت آن برای اعتلای خود رسیده باشد، و این امر با گذار از امکان به ضرورت شروع می شود. قبلاً گفتیم که انسان (ازجمله) سنتزی است از امکان و ضرورت، یا بودن و شدن، یا آنچه که هست و آنچه می تواند بشود. آزادی حسّانی از آنجا که محسور در بودن در خود است، مجعول و غیرمتعهد است، چرا که آزادی انسان بعنوان موجودی اجتماعی باید ملزم به مسئولیت و تعهد اخلاقی باشد. به عبارت دیگر آزادی واقعی فقط در مناسباتش با اخلاق و زندگی اجتماعی معنی می دهد. بنابراین گزینش خود یعنی دیدن خود بعنوان امکانی که ضرورتاً باید به عمل اخلاقی بیانجامد، جایی که آزادی واقعی تجربه می شود. از همین رو حسّانی باید از طریق گزینش خود قدم به زندگی و عمل اخلاقی بگذارد، و این همان توصیه ای است که امیر به کامران می کند. تنها از طریق این گزینش هستی مند است که انسان می تواند بر تزلزل، ناامیدی و دلهرۀ خود فائق شود و بعنوان انسانی مسئول وارد زندگی اجتماعی شود.
...