یادداشت های کوتاه، دیدگاه های ادبی، مقالات و معرفی کتابهایی که به این قلم منتشر شده اند. منصور حیدرزاده. نویسنده. مقیم دانمارک. mansour.heydarzadeh@gmail.com

torsdag den 27. juli 2017

روزی روزگاری در دانمارک

بخش 3 از فصل اول و بخش 19 از فصل سوم

3
در منطقۀ دیگری از شهر که به آن بندرگاه جنوبی می گویند نقاشی فقیر و بازنشستۀ پیش ازموعد زندگی می کرد به اسم عنایت سرخوش. و این همان کسی بود که خسرو در نظر داشت با یوسف آشنایش کند. عنایت نقاشی خودآموخته بود که تحصیلاتش از دیپلم ایران فراتر نمی رفت. در دانمارک فقط چند کلاس تئوری و عملی نقاشی رفته بود و دروسی مثل تاریخ هنر و تئوری رنگ و تکنیک آبرنگ و رنگ و روغن و امثالهم یاد گرفته بود. او با اینکه بهترین سالهای جوانی اش را روی نقاشی گذاشته بود هرگز حتی یک تابلو نفروخته بود، هرچند یک بار در گالری فریدا نمایشگاه گذاشته بود.
عنایت سالها پیش زمان جنگ ایران و عراق خانواده اش را در بمباران های هوایی شیراز از دست داده بود و فقط دو خواهرزاده برایش باقی مانده بود. و این ضربۀ روحی شدیدی به او زده بود، طوری که چند ماه در بیمارستان روانی سنت هنس بستری شد و مدتها تحت مداوا بود. بعد به ایران رفت و در شیراز آنقدر گریه کرد که حالش بهتر شد و با روحیۀ بهتری به دانمارک برگشت. از آن موقع هر سال سری به ایران می زد و حالش داشت رو به بهبودی می رفت که بلای دیگری بر سرش نازل شد. در کارگاهی زیرزمینی متعلق به شهرداری که او گاهی به آنجا می رفت و نقاشی می کشید، یک سطل رنگ از قفسه ای بلند روی نقطۀ حساسی از سرش افتاد و آسیب مغزی دید، که از پیامدهایش اختلال حواس خفیف، فراموشی، از دست دادن توان جهت یابی و سنگینی گوش بود. بعد از آن حادثه و آشکار شدن عواقبش بود که به او بازنشستگی پیش از موعد دادند.
او در آپارتمانی تک خوابه و قدیمی زندگی می کرد و یک سوم مقرری ماهانه اش را به ایران برای خواهرزاده هایش می فرستاد. سوای اجاره خانه، مخارجش محدود بود به خورد­وخوراکی مختصر و اینترنت و خرید وسائل نقاشی. خوراکش منحصر بود به نان و پنیر و برنج و تون ماهی و چای و آب. چندان اهل مشروب نبود، ولی گراس زیاد می کشید. لباسش را ارزان از مغازه های دست دوم فروشی کلیسا می خرید و لباس پوشیدنش را هم از سالها قبل به شیوۀ جاودانی بوهمی انتخاب کرده بود، کلاهی و شالی و پالتویی و چکمه ای، همه اش هم کهنه و رنگ و ­رو رفته.
عنایت بعد از آسیب مغزی تا به حال سی و پنج تابلو از چشمی آبی کشیده بود که چند لحظه قبل از آن حادثۀ شوم از پشت پنجرۀ نیمه باز کارگاه به او زل زده بود، چون شک نداشت که او ـ صاحب آن چشم ـ همان کسی بود که سطل رنگ را از روی قفسه روی سرش هل داده بود. اگر از مشاور اجتماعی او می پرسیدند علت سقوط سطل چه بود، جواب می داد که سطل از روی قفسه ای شیب دار به علت لرزش مکرر به پایین سر خورده و عاقبت پایین افتاده بود، چون چند روزی بود که کارگرهای شهرداری با چکشهای برقی تخریب پیاده رو جلو عمارت را می کندند و زمین و زمان می لرزید. اما عنایت این تئوری را قبول نداشت، چون همه اش صحنه سازی بود و برای رد گم کردن ترتیب داده بودند. سازمان اطلاعات و امنیت دانمارک از مدتها پیش او را تحت نظر داشت و در صدد ضربه زدن به او بود. دلیلش هم معلوم بود. دانمارکی ها تحمل دیدن تابلوهای او را نداشتند، تابلوهایی یکدست سیاه که بیانگر روحیۀ سیاه آنها بود. اتفاقی هم نبود که از میان رنگهای روی قفسه رنگ سیاه را بعنوان آلت جنایت انتخاب کرده بودند.
البته عنایت کسی نبود که نسبت به این جنایت بی تفاوت بماند و بیکار بنشیند. او برای اینکه دنیا را از بلای شومی که دانمارک به سرش آورده بود آگاه کند، به کمک نقاشی دانمارکی به اسم باوه، که او هم بازنشستۀ پیش از موعد بود، در اینترنت سایتی برای خودش درست کرده بود به اسم آبی و سیاه دات کام، که در آن تمام ماجرا را به زبان دانمارکی شرح داده بود و منتخبی از تابلوهای دوران سیاه و آبی اش را هم آنلاین کرده بود. این را هم متذکر شده بود که دوران هنری سیاهش در نقاشی پایان یافته و حالا در دوران آبی به سر می برد. تابلوهای دوران سیاه، که همگی مثل قیر سیاه بودند، اسامی شهرهای بزرگ دانمارک را داشتند: کپنهاگ، آرهوس، آلبورگ، قاناس، اودنسه، سیلکه بورگ، اسبیا و ویبورگ، که اسم هر یک را با خط سفید و ریز در گوشۀ پایین آنها نوشته بود. البته در میان آنها تابلو آرهوس به سیاهی قیر نبود، چون به عقیدۀ او آرهوسی ها کمی از بقیۀ مردم دانمارک عاقلترند. تابلوهای چشم­آبی هم همه در اندازۀ آ 4 و عین هم بودند، اما فقط متخصصان رنگ و نور می توانستند تفاوت رنگ مردمک های آنها را تشخیص دهند.
دیگر اینکه او درمورد آسیب مغزی اش می نوشت و پیامدهای آن که گریبانش را گرفته بود، مثل فراموشکاری، گم شدن در شهر، حواس پرتی، سر­و­صداهای مختلف در سر، سردرد، سنگینی گوش، و ایمان به خدا، که این آخری جای شکر داشت. داروهای مضری هم که می خورد اثرات زیانبخشی بر او می گذاشت و حالش را بدتر می کرد. دکترها قصد معالجه اش را نداشتند، چون از سازمان امنیت دستور گرفته بودند آن نقاش را سالم نکنند تا از میدان بیرون برود. وقتی به دکترها می گفت بعضی وقتها انگار هزار داور فوتبال در سرش همزمان سوت می زنند فکر می کردند اغراق می کند. یا وقتی می گفت گاهی صد کشتی اقیانوس پیما همزمان در سرش سوت می کشند به او می­گفتند فقط خیال می­کند، و در درمان او قصور می کردند. این بود که خودش هم قانع شده بود از فعالیت هایش نتیجه ای عایدش نمی شود و داشت با پای خودش میدان را خالی می کرد، انگار آن جنایت هولناک داشت به فراموشی سپرده می شد. فقط گاهی ایمیلی دریافت می­کرد که در آن ارسال کننده مراتب تأسف و همدردی خود را با او به خاطر آن داستان تکان دهنده و تراژیک ابراز می­کرد.
اما این هنوز تمام داستان او نیست. عنایت بعنوان پناهنده­ای قدیمی که سیاست را کهنه کرده بود از سیاست بین­المللی بخوبی آگاه بود و بخصوص در تحلیل امور سیاسی دانمارک دستی داشت. از این رو در قسمت دیگری از سایتش در مورد امور سیاسی کشور و موقعیت خارجی ها نظراتش را می­نوشت: اعضای حزب مردم دانمارک و سایر راسیست ها را باید چشم بند زد، جلو دیوار گذاشت و تیرباران کرد. اکسترابلادت، این کثیفترین روزنامۀ کشور باید به جرم تبدیل شدن به تریبون راسیست های رنگارنگ تعطیل شود و سردبیران و هیئت تحریریه اش حبس شوند. کلیۀ مسئولان تلویزیون دولتی و کانال دو باید به جرم همکاری با راسیست ها در جوسازی علیه خارجی ها و بویژه مسلمان ها دادگاهی و محاکمه شوند. سوسیال دموکرات ها باید افشا شوند تا خارجی ها آنها را بهتر بشناسند و فریبشان را نخورند. این دموکرات های دروغین عوام فریبانی جاکش اند که به جای مبارزه علیه راسیسم و تبعیض، به محدود کردن حقوق و امکانات خارجی ها در قانون روی آورده اند تا از این طریق جلو ریزش آرای شان را بگیرند. آن دسته از مقامات محلی و منطقه ای و دولتی که تا به حال مانع پیشرفت و ترقی خارجی ها در جامعه شده اند باید توسط خارجی ها محاکمه شوند تا پرونده شان افشا شود و به مجازات برسند. و نوشته هایی از این دست. اما او در این دیدگاه های رادیکال خود تنها بود و کسی به او فیدبک نمی داد. فقط گاهی ایمیلی دریافت می کرد که فرستنده در آن او را به دشنامهای رکیک بسته بود، که لایق خودش بود.
عنایت استعداد ادبی هم داشت، چون به هر حال دیپلم ادبی داشت. او در بخش دیگری از سایتش پندهایی به شیوۀ صدپند عبید زاکانی برای خارجی ها ـ بویژه هموطنان خود ـ نوشته بود که گرچه هنوز تعدادشان به صد نرسیده بود، ولی بمرور به آنها اضافه می کرد. در مقدمۀ آن نوشته بود: دانمارک ناف جهان است و فرهنگ و تمدن بشری از آنجا برخاسته و به جهان صادر شده. دانمارکی ها قوم برگزیدۀ خداوندند و برای هدایت بشریت گمراه از آسمان به زمین آمده اند. دانمارک اسامی دیگری نیز دارد که خارجی های نمک نشناس به آن نسبت داده­اند، مثل وایکینگستان، جمهوری سیب زمینی و خوکسگ آباد. در تفسیر این اسامی نوشته بود که اولی ورد زبان اتباعی است که منشاء ترک دارند و بعد از پنجاه سال زندگی در دانمارک هنوز اسم این کشور را یاد نگرفته اند. دومی ساختۀ خارجی هایی است با منشاء آمریکای لاتین، که هوش و ذکاوت دانمارکی ها را ناشی از خوردن زیاد سیب زمینی می دانند. سومی ساختۀ مسلمان هایی است که معتقدند وقتی خوک با سگ بیامیزد موجودی به اسم خوکسگ پدید می آید که فقط پاچۀ مسلمان ها را می گیرد.
چند تا از پندهای عبیدی او را هم می آوریم که حقی از او ضایع نکرده باشیم: اگر می خواهید مقبول عامه قرار بگیرید و مردم در خیابان به احترامتان کلاه از سر بردارند مسلمان ها را تحقیر کنید. فرهنگ خود را مسخره کنید، علیه خارجی ها توطئه کنید، برای مسلمان ها پرونده بسازید و برای راسیست ها نوشابه باز کنید، تا شهردار شوید. تا جایی که می توانید به الکل و مواد مخدر و قاچاق و پورنو و تقلب مالیاتی و کلاهبرداری و طلاق و خودکشی لبیک بگویید تا دانمارکی ها به ارادۀ شما در انطباق با جامعه ایمان بیاورند و در زندگی پیشرفت کنید. اگر برای عمل دیسک کمر یا کلیه یا قلب یا فتق در بیمارستان بستری می شوید، قبل از بیهوشی گواهی سلامتی ریه و معده و چشم و گوش و بینی تان را بگیرید. و پندهایی از این قبیل. اما این بخش درخشان از سایت او بازدید­کننده نداشت و به جز باوه که از خنده روده بر می شد کسی آن را نمی خواند. فقط یک بار هموطنی نوشابه بازکن برایش نوشته بود که اگر دست از تحقیر دانمارکی ها برندارد به هکرهای دانمارکی می گوید تا سایتش را هک کنند. ارواح شکمش!
باری، عنایت دیگر نمی دانست با آن بلایی که بر سرش آمده بود چکار کند و راه هنری اش را چگونه ادامه دهد. چیزی به ذهنش نمی رسید و سوژه ای که ارزش نقاشی داشته باشد پیدا نمی کرد. آن چشمهای لعنتی هم هنوز دست از سرش برنداشته بودند و او همیشه آنها را می دید. هروقت بیرون می رفت و می دید مردم چشم آبی به او خیره می شوند، به آنها زل می زد و از خودش می پرسید آن جنایتکار کدامشان است؟ کدام یک در آن جنایت نقش داشته؟ حالا دیگر چه نقشه ای برایش داشتند؟ فلج کردن مبارزۀ اینترنتی­ اش از طریق حملۀ ویروسی؟ این دفعه را کور خوانده بودند! باوه چنان برنامۀ ضدویروسی روی کامپیوترش نصب کرده بود که هیچ سازمان امنیت جاکشی هم نمی توانست به آن حمله کند. مبارزۀ اینترنتی او از سوی باوه و خسرو هم تأیید شده بود، حتی از سوی دو نقاش دانمارکی، کسانی که برای آثار هر دو دوره اش ارزش فراوانی قائل بودند، بس که دانمارکی های خوبی بودند. در واقع او چند چشم آبی خوب هم می­شناخت، که همه امتحان خود را پس داده بودند، یعنی ثابت کرده بودند که در آن جنایت دست نداشته­اند. گاهی به چشم آبی های خوب هم برمی خورد، بخصوص مواقعی که غرق در افکارش در خیابان­ها گم می شد و نمی توانست جهت خانه اش را پیدا کند. در اینطور مواقع معمولاً به یک دانمارکی چشم آبی و مهربان برمی خورد که با دلسوزی هر چه از دستش برمی آمد برایش می کرد تا او به خانه اش برسد. یکبار به جوانی چشم آبی برخورد که دو بار همراه او قطار و اتوبوس عوض کرد و او را به در خانه اش رساند، هرچند که با دوست دخترش جایی قرار داشت. البته عنایت هم زحمت او را بی اجر نگذاشت و بعنوان تشکر هدیه ای به او داد، یک تابلو چشم آبی، که داستانش را در قطار و اتوبوس برایش تعریف کرده بود. این بود که دیگر زیاد به شهر و جاهای دور نمی رفت و بیشتر اوقات در خانه می ماند، مگر اینکه جایی نمایشگاه به درد بخوری بود. از کتابخانۀ محل کتابهایی به زبان دانمارکی در مورد تاریخ هنر قرض می گرفت، و هر شب دیوان حافظ را باز می کرد و غزلی با صدای بلند می خواند.
عنایت آن اواخر احساس یأس و سرخوردگی می کرد. هیچ گالریی حاضر به نمایش آثارش نمی شد و او مطمئن بود دلیلش فقط دستور سازمان امنیت به آنهاست. گالری های گوشه و کنار اروپا به ایمیل های او، که به سایتش لینک شده بودند، جواب نمی دادند، یا جوابهای سربالا می­دادند. در ایران هم کسی حاضر نمی شد آثارش را به نمایش بگذارد. وقتی عکسهایی از آثار دوران آبی او را می دیدند می گفتند او در نقاشی به جایی رسیده که برای ایرانی ها قابل فهم نیست و جایش در همان دانمارک است، که راست هم می گفتند. به همین خاطر احساس می کرد که دوران هنری اش سپری شده، دانمارک سرکوبش کرده و زمانه او را در طاق نسیان گذاشته است. به غیر از دوستان اندکی مثل خسرو و باوه همه او را از یاد برده بودند و به حال خود رها شده بود. هر روز دو سه گراس می کشید و چند ساعتی دراز می کشید و چشمهایش را می بست، چون نشستن جلو کامپیوتر برایش سردرد بیشتر و چشم درد می آورد. گاهی به دوران اوج هنری اش قبل از آن جنایت هولناک فکر می کرد، زمانی که تابلو­های سیاهش را به نمایش گذاشت و از بازدیدکننده ها تعریف و تمجید شنید. آرزو داشت حال که دوران طلایی اش به سر آمده کاش لااقل شاگردی می داشت، شاگردی مستعد که پیام و دستاوردهای او در ترسیم چهرۀ واقعی دانمارک را ادامه می داد. اما بدبختانه چنین کسی را سراغ نداشت، در میان ایرانی ها که دیگر هیچ. آن چند گنه نقاشی هم که می شناخت فقط بلد بودند زنهای لخت بکشند، انگار زیره به کرمان می بردند، آخوندهایی مثل هیولا و مینیاتور می کشیدند، یا از نقاشهای مدرن تقلیدهای تخمی می کردند. هیچ کدام رسالت خود را نمی شناختند، هیچ کدام هنرمند زمان خود نبودند.
اما او هنوز کاملاً ناامید نبود، چون جایی در ذهنش، بخصوص مواقعی که در سرش سکوت برقرار بود، به او می گفت چنین شاگردی در راه است. و این احساسی بود که برایش دلیل داشت. او بعد از ضربۀ مغزی­ در کنار بلاهایی که به سرش آمده بود به نوعی روشن بینی و آینده نگری هم رسیده بود و می توانست تغییراتی را که اطرافش رخ می داد از قبل پیش بینی کند، توانی خداداده که سخت بابت آن خوشحال بود، و صد البته که آن را از دکترهای خدانشناس دانمارکی پنهان کرده بود. اولین بار زمانی این توان برایش ثابت شد که دختری نقاش به اسم لیلیان، که قبل از آن جنایت با هم آشنا شده بودند، از دستش پرید، و او این را پیش بینی کرده بود. بار دوم زمان انتخابات قبلی پارلمان بود که بعد از مطالعۀ برآوردهای آماری رسانه ها پیش بینی کرد حزب مردم دانمارک سیزده رأس خوک وارد پارلمان می کند، که درست از آب درآمد. حالا هم پیش بینی می کرد یکی از همان روزها خدا شاگرد جوانی برایش می فرستد که نزدش نقاشی بیاموزد، شاگردی مستعد و مصمم که مشعل زندگی اش را قلم مو انتخاب کرده بود.
این بود که وقتی خسرو زنگ زد و از او خواهش کرد به نقاش جوانی که از ایران آمده کمک کند و در کارهای مربوط به نمایشگاه و خرید بوم و رنگ و غیره او را راهنمایی کند، چندان تعجب نکرد و فقط یک بار دیگر قدرت پیش بینی اش برایش ثابت شد. او خدا را شکر گفت که خواستش را برآورده کرد و خسرو را دعا کرد که آن نقاش تنها و فراموش شده را همیشه به یاد داشت. روز بعد هم که زنی مهربان و شیرین بیان به اسم سارا، زن برادر آن نقاش جوان، تلفن زد و او را برای شب بعد به شام دعوت کرد تا افتخار آشنایی با او نصیب شان شود، یقین حاصل کرد که کشف شده است ـ آن هم توسط معاصران ـ و وقتش رسیده به میدان برگردد. وقتی گوشی را گذاشت چنان شوق و ذوقی داشت که نتوانست از سرودن بیتی از حضرت شیرازی اش با صدای بلند خودداری کند: مرو به خواب که حافظ به بارگاه قبول، ز ورد نیم شب به درس صبحگاه رسید.
آن وقت خوشحال و سرحال نشست یک گراس بار زد.
...

19
برای سارا از چپ و راست نگرانی می رسید. نگاهها و رفتار یوسف و مریم همه چیز را به او فهمانده بود. کار از کار گذشته بود. قحبه لنگهایش را باز کرده بود. و او چیزی به روی خود نیاورده بود، فقط منتظر فرصتی بود که آن را توی صورت قحبه اش بکوبد، تا خجالت می کشید. ولی این کمش بود، باید یک چک هم به او می زد، تا گورش را گم می کرد. تحمل آن هرزگی برایش سخت بود. اما دندان روی جگر گذاشته بود و تحمل می­کرد. اکبر هم توی آن هیروویر باز صاحب مرده اش را توی یک قحبه چپانده بود، باز زیر پیراهنش بوی عطر زنانه داده بود. تا چند شب قبل از اینکه او به خانه بیاید به رختخواب رفته و خودش را به خواب زده بود، نمی خواست او را ببیند و با هم همکلام شوند، می ترسید بو ببرد که او بویی برده. باید فرصتی پیدا می کرد و طوری آن نانجیب را می چزاند، تا شرم می کرد و دست برمی داشت. افسار پاره کرده بود. همه افسار پاره کرده بودند. همه داشتند او را خون به دل می کردند. اطرافش را خیانت گرفته بود، خیانت به زن، خیانت به شوهر. باید حق همۀ آن بی چشم و روها را کف دستشان می گذاشت. و اول از همه آن هرزه. توی خانۀ مردم! دور برداشته بود. تقصیر خودش بود، زیاد به او رو داده بود. باز جای شکرش باقی بود که فقط خودش از آن رسوایی خبر داشت، و الا خدا می­داند چه آبروریزیی می­شد و چه خفتی دامن حبیب بدبخت را می گرفت. بیچاره حبیب، از زمین و آسمان برایش بدبختی می بارید ـ و برای چندمین بار خدا را شکر کرد که زن او نشد. در مورد یوسف هم اشتباه کرده بود، آدمی ازخودراضی و نفهم بود که فقط بلد بود مثل بچه ها از خودش تعریف کند و معلومات به رخ بکشد، آدمی بی شعور و بی پرنسیپ که نه شرم و حیا سرش می­شد و نه به آبرو و حیثیت کسی فکر می کرد. آن روزها همه اش خانه بود و روی مریم می افتاد، معلوم بود. آن هرزه هم رکاب می داد. بهش ساخته بود. رنگ و رویش باز شده بود. ولی طوری رفتار می کرد که انگار اتفاقی نیفتاده. که کسی بویی نبرد! چه خوش خیال! مثل همه همه اش حرف یازده سپتامبر را می زد، و اینکه خدا کند بن لادن را پیدا کنند و به سزای عملش برسانند. توی دلش گفت کاش خدا تو را هم به سزای عملت برساند، و آن بی حیا را هم، که ملاحظۀ خانۀ برادر زن و بچه دارش را نکرد. باید بموقع خودش حق هر دو را کف دستشان می گذاشت، جای دوری نمی رفت.
اما نگرانی او یکی دو تا نبود. از ویزای یوسف چند روز گذشته بود و آن را تمدید نکرده بود. از ترس اینکه مبادا به خاطر یازده سپتامبر ویزایش را تمدید نکنند به توصیۀ اکبر به ادارۀ امور خارجیان نرفت، چون ویزای یک ایرانی را تمدید نکرده­ بودند و به ایران برگشته بود. اکبر به او اطمینان داد که موقع خروج کسی در فرودگاه گذرنامه اش را چک نمی کند و او می تواند تا هروقت بخواهد بماند. اما سارا نگران بود که بفهمند و برای اکبر دردسر درست شود. آن نانجیب هم چند شب حالش گرفته بود، روی دیوار کیوسکش نوشته بودند مرگ بر مسلمان، چیزی که سابقه نداشت. در اخبار تلویزیون هم گفتند که از این شعارهای راسیستی ننویسند. شیشه های میوه فروشی عقیل را هم شکسته بودند، مرد بیچاره می گفت مشتری هایش نصف شده­ اند. دوباره همه جا حرف مسلمانها بود و اینکه این طور و آن طورند. سر کار و از تلویزیون و همه جا فقط در مورد مسلمانها می شنید. وقتی منیژه را توی تلویزیون دید که مسلمانها را سکۀ یک پول کرد حرصش گرفت و به خسرو حق داد که همیشه می گفت برای امثال او میدان باز است. بچه ها هم چیزهایی شنیده بودند و حرف از تروریسم و بن لادن می زدند. حتی یکبار سورن پرسید: «مامان، ما مسلمانیم؟» که آه کشید و در جوابش گفت: «آره پسرم. کسی حرفی زده؟» یک همکلاسی به او گفته بود تو مسلمانی. روز بعد که از معلم او راجع به آن قضیه سئوال کرد گفت که توی حیاط کسی نمی تواند جلو آن حرفها را بگیرد. سر کار هم همه اش از آن حرفها بود. رئیسش آنا ماریا از آن وضع سردرنمی آورد، اما می گفت طوری که اوضاع پیش می رود مشکلات خارجی ها در دانمارک کمتر نمی شود. به نظر او خارجی ها و بخصوص مسلمانهای میانه رو باید بیشتر در سیاست دخالت می کردند، وگرنه میدان به دست تندروها می افتاد و حرفهای آنها همه گیر می شد. آمد از قول خسرو بگوید که هیچ رسانه ای برای خارجی میانه رو تره هم خرد نمی کند، میدان فقط برای افکار افراطی باز است، تا واکنش افراطی به دنبال بیاورد و سوژه ها همچنان داغ بمانند، و الا اگر خط اعتدال و میانه روی حاکم شود دیگر مشکلی وجود ندارد و نان رسانه ها هم آجر می­شود. اما نگفت و فقط  آه کشید. او برای سیاست ساخته نشده بود و وقتی هم برای آن نداشت. کانون خانواده اش را ترجیح می داد، و کارش را. هنوز تصمیم نگرفته بود ساعات کار درخشان را بگیرد یا نه، هنوز آن را سبک سنگین می­کرد. آنا ماریا می گفت هم به نفع اوضاع مالی کتابخانه است و هم به نفع او ـ سارا. اما او دودل بود، چون با وجود دو بچه و خانه داری و مهمانداری چشمش آب نمی خورد بتواند از عهدۀ کار تمام وقت برآید، آن هم کاری که مال آن مادرمرده بود. هروقت به درخشان نگاه می کرد دلش برایش کباب می­شد، مثل سایه می آمد و می رفت و کارش را می کرد. یک ماه دیگر به پاکستان می رفت که سرش را زمین بگذارد. خسرو بیچاره هم باز بدآورده بود، شارلوته اجازه نمی داد بچه را با خودش به مسافرت ایران ببرد، فرودگاه ها ناامن بودند و او تحمل هول وولا را نداشت. گفته بود باید صبر کنند، تا کی، خدا می داند.
یک شب اتفاقی افتاد که کمی دل او را خنک کرد. حبیب بی خبر زنگ خانه را زد و از او خواهش کرد بگذارد پسرش را ببیند. در را برایش باز کرد که بالا بیاید. مریم مخالفت کرد، اما سرش داد کشید: «بسه دیگه تو هم! تو دیگه از شور به درش کرده ای!» که مریم با قهر به اتاق خودش رفت. یوسف هم به اتاقش رفت و در را بست. حبیب تکیده تر از قبل شده بود و چشمهایش مثل دیوانه ها گرد بود، اما رفتارش هنوز دراماتیک بود. از حالت او ترسید و به دلش بد آمد، ولی رفت بچه را با توپ و تشر از مریم گرفت و آورد به بغل او داد. سورن و سحر که انگار فهمیده بودند چیزی غیرعادی اتفاق افتاده پلی استیشن را ول کردند و کنار مادرشان نشستند و به حبیب زل زدند. حبیب روی کاناپه نشست و چشم از بچه برنمی داشت، صورتش شگف ­زده و روشن شده بود، مثل اکبر، زمانی که سورن را برای اولین بار بغل گرفت. حبیب دستی به گونۀ بچه اش ­کشید، او را بوسید و ناگهان چشمهایش پر از اشک شد. سارا بلند شد به آشپزخانه رفت که آنها را تنها بگذارد، پسر اشک پدر را درآورد. یک لیوان چای برایش ریخت و کمی هم توی آشپزخانه معطل کرد تا او کمی بیشتر با بچه تنها باشد. وقتی به نشیمن برگشت دید او همان طور بچه را نگاه می کند و سورن و سحر هم خشک به تماشای او نشسته اند. تا اینکه بلند شد و بچه را به او داد، با حرکتی دراماتیک جلوش به زانو افتاد، درست مثل قدیم، دامنش را گرفت و گفت: «ممنون سارا، لطف بزرگی به من کردی.» بعد بلند شد و رفت. آن شب سارا کمی سبک شد، هر چند نگران حبیب شده بود، آن دوست قدیمی و رفیق غمها و شادیهای دوران گذشته.
اما هنوز نفس راحتی نکشیده بود که اتفاق تازه­ای افتاد. دو هفته مانده بود به موعد نمایشگاه یوسف که یک شب زنگ آپارتمان را زدند. ساعت نه بود و بچه ها خوابیده بودند. دو دانمارکی بودند، که کارتشان را نشان دادند و گفتند مأمور امنیتی پلیس اند. مرد مسن تر خود را اولریک معرفی کرد، از مزاحمت بی موقع عذر خواست و گفت چند سئوال از یوسف سام دارند. سارا با دلشوره آنها را توی اتاق نشیمن برد و یوسف را صدا زد. از مأمورها خواهش کرد سر میز وسط اتاق بنشینند و خودش هم نشست. یوسف درحالی­ که با دستمال انگشتهای رنگی­ اش را پاک می کرد آمد و تا غریبه ها را دید رنگش پرید. اولریک از او خواست روبرویشان بنشیند، بعد کاغذی از کیفش درآورد و یوسف را با عکسی که روی آن بود مطابقت کرد. مریم هم آمد و توی چارچوب در ایستاد. اولریک از سارا پرسید چند نفر آنجا زندگی می کنند. سارا ساکنان خانه را برای او شمرد و گفت شوهرش سر کارش توی کیوسک است. اولریک به همکارش چیزی گفت و بعد به سارا گفت: «همکارم نگاهی به اتاقها می اندازد، یک بازرسی تشریفاتی­ است.» همکار او اول به اتاقی رفت که یوسف از آنجا بیرون آمده بود.
اولریک به مریم گفت: «تو هم بیا اینجا بشین.» که مریم اطاعت کرد.
از او پرسید: «تو چه نسبتی با خانم صاحبخانه داری؟»
مریم با تته پته گفت که زبان دانمارکی بلد نیست. اولریک رو به سارا کرد و او خلاصه ای از علت وجودی مریم در آنجا را شرح داد. اولریک سری به تأیید تکان داد و شروع به نوشتن چیزهایی کرد. همکار او به نشیمن برگشت، نگاهی به اطراف گرداند و به راهرو رفت که جاهای دیگر را ببیند. سارا دلشوره داشت، می ترسید بچه ها بیدار شوند. هر سه در سکوت نگاههای پرسانی به یکدیگر ­می انداختند، هرچند جایی در ذهنشان می دانستند قضیه از کجا آب می خورد. یوسف صورتش مثل گچ دیوار سفید شده بود.
اولریک وقتی کار نوشتنش تمام شد به انگلیسی از او پرسید: «انگلیسی بلدی؟»
یوسف با سر تأیید کرد و گفت: «بله.»
اولریک کارتش را به او نشان داد و گفت: «من و همکارم مأمور امنیتی پلیس هستیم. خوب به سئوالات من دقت کن و جوابهای مختصر و روشن بده. تو چرا به دانمارک آمده ای؟»
ـ آمده ام نمایشگاه نقاشی برگزار کنم. من نقاشم.
ـ ضامن اقامتت کیست؟
ـ برادرم.
ـ صاحب این عکس؟
و کاغذی به طرف او گرفت.
ـ بله.
ـ کجا می خواهی نمایشگاه نقاشی برگزار کنی؟
ـ گالری فریدا.
ـ چه تاریخی به دانمارک آمده ای؟
ـ نوزدهم ژوئن.
ـ چه مدت ویزا داری؟
ـ سه ماه.
ـ می­دانی امروز چه تاریخی است؟
ـ ا... نه، ...
اولریک به سارا نگاه کرد. سارا گفت: «بیست و چهارم سپتامبر.»
ـ یک هفته از ویزایت گذشته. آن را تمدید کرده ای؟
ـ نه.
ـ چرا؟
یوسف چند لحظه ندانست چه بگوید. نگاهی گذرا به سارا انداخت و گفت: «نمی­دانم ... راستش فکر کردم آن را تمدید نمی کنند.»
ـ چرا؟
ـ به خاطر ... یازده سپتامبر ... شنیدم تمدید ویزا سخت شده ... تمدید نمی کنند.
ـ می دانی اقامت تو در حال حاضر غیرقانونی است؟
یوسف سرش را به زیر انداخت و گفت: «بله.»
همکار اولریک وارد شد و با صدای آهسته با هم مشغول صحبت شدند. بچه ها ظاهراً بیدار نشده بودند و سارا نفس راحتی کشید. اما ناراحت و منقلب بود، انتظار نداشت آن طور بیایند و خانه اش را تفتیش کنند. مریم سرش را جلو آورد که از او چیزی بپرسد، ولی با اشارۀ دست او را به سکوت واداشت. اولریک از یوسف خواست گذرنامه­ و یکی از تابلوهایش را بیاورد. یوسف راه افتاد و اولریک به سارا گفت: «نگران نباشید، الساعه تمام می شود.»
سارا پرسید: «چای یا قهوه می خورید؟»
ـ اوه، نه. متشکرم. الساعه می رویم.
یوسف با گذرنامه و تابلویی در دست ظاهر شد، تابلو را رو به مأمورها گرفت و گذرنامه را روی میز گذاشت. اولریک چند لحظه به تابلو نگاه کرد و سری به تأیید تکان داد. بعد گذرنامه را باز کرد و به صفحات آن نظر انداخت. یوسف تابلو را به دیوار تکیه داد و سر جایش نشست.
اولریک پرسید: «چه روزهایی برای ایران پرواز هست؟»
یوسف با صدایی آهسته و ضعیف گفت: «نمی دانم.» و آب دهانش را قورت داد.
اولریک رو به سارا کرد، که گفت: «دوشنبه ها.»
اولریک گذرنامه را جلو یوسف گذاشت و از جایش بلند شد: «با اولین پرواز به ایران برگرد.» و در همان حال که راه می افتاد به سارا گفت: «همین بود. یک بار دیگر از مزاحمت بی موقع معذرت می خواهم.»
سارا همراه مأمورها به طرف در راه افتاد و گفت: «سرکار، ممکن است از شما خواهش کنم اجازه بدهید دو هفته دیگر هم بماند؟ فقط دو هفته به نمایشگاهش مانده.»
ـ متأسفم خانم. قانون چنین اجازه ای نمی دهد. هیچ راهی جز برگشت به ایران وجود ندارد.
ـ من شخصاً تضمین می کنم بعد از نمایشگاهش با اولین پرواز برگردد.
اولریک سری تکان داد و گفت: «متأسفم. در این مورد کاری از کسی ساخته نیست. خوشحال باشید که برای این جرم مجازات سنگینی در قانون وجود ندارد. فقط ضامن او باید مبلغی جریمه پرداخت کند، همین. بزودی قبض جریمه می رسد. از پذیرایی متشکرم. شب به خیر.»
سارا در را پشت سر آنها بست و آه کشید. بیچاره یوسف! سزاوارش نبود. خودش که اصلاً سزاوار آن بی حرمتی نبود، حس می کرد به حریم خصوصی اش تجاوز شده است، غریبه ای به همه جای خانه اش نگاه کرده بود ...
وقتی وارد نشیمن شد دید مریم یک دست روی شانۀ یوسف گذاشته و دست دیگرش را روی گونۀ خود گرفته و گوش به حرفهای او دارد. همان موقع هم گفت: «آخی، بمیرم!» که سارا دیگر تحملش تمام شد. جلو رفت و او را کنار کشید، یک سیلی محکم به او زد و گفت: «تو دیگه دلت برای او نسوزه، برای خودت و اون شوهر بدبختت بسوزه، که فکر می کنه بهش وفادار مونده ­ای!»
مریم با دستی روی گونه اش و چشمهای گرد به او نگاه می­کرد، بعد زیر گریه زد به اتاق خودش دوید. سارا یک لحظه دلش برای او سوخت و احساس پشیمانی کرد. اما حس کرد سبک شده است، بالاخره حق آن هرزه را کف دستش گذاشت. همان طور که نگاه خشمناکش را به یوسف دوخته بود میز را دور زد و روبروی او ایستاد. اما آن بدبخت مثل خانه خرابها نشسته بود و فقط مانده بود خاک به سر خودش بریزد. حتی شاید حرفهای او به مریم را هم نشنیده بود. دیگر سزاوار سرزنش نبود، به اندازۀ کافی به سرش آمده بود. به سزای عملش رسیده بود.
نفس عمیقی کشید و رفت روی صندلی راحتی اش نشست. بافتنی را از توی سبد بیرون آورد و مشغول آن شد. گفت: «من سعی خودمو کردم که اجازه بدند بعد از نمایشگاه برگردی. ولی قبول نکردند.»
یوسف چیزی نگفت، به او نگاه هم نکرد. اولین بار بود که او را آن طور ساکت می­دید. یوسف و سکوت چیزی غریب بود. گفت: «غصه نخور. نمایشگاه بدون تو هم برگزار می شه. اگه بخوای ترتیبی می­دیم که من به وکالت از طرف تو کارای فروش تابلو و چیزای دیگه رو به عهده بگیرم.»
یوسف همچنان ساکت بود. سارا آهی کشید و گفت: «اکبر که به این کارا نمی رسه. عنایت هم که هوش و حواس نداره. نمی دونم، شاید بهتر باشه از خسرو خواهش کنم. اون بیچاره هم که از همه طرف براش می رسه.»
یوسف شروع به حرکت کرد و آرام بلند شد.
سارا در همان حال که بافتنی اش را می بافت چشمهایش را بالا گرفت و او را نگاه کرد. تابلوش را برداشت و سربه زیر و بی حال با قدمهایی کوتاه به اتاق خودش رفت. او دیگر آن یوسف سابق نبود، انگار صد سال پیر شده بود.